تولد 9 سالگی رانیا
به نام خدا قرار بود برای خرید عید واسه بچه ها بریم تهران . تصمیم بر این شد شب بریم خونه نسیم ، فردا صبح اش بریم خرید . پنج شنبه بابا رفته بود سرکار . ما هم خونه بودیم برای ساعت 5 آماده شدیم بریم دنبال بابا از اونجا بریم . ساعت 4 و نیم رفتیم دنبال عزیز بعد رفتیم جلوی شرکت دنبال بابا . تا برسیم شد 7 یه چایی خوردیم . رانیا گیر داد که بریم بیرون که بریم بیرون . همگی آماده شدیم رفتیم باغ فیض اسلامشهر . یه دور زدیم . از چند جا کاپشن برای رانیا و محمدحسین پرسیدیم ولی نگرفتیم . آخر سر برخلاف تصور من که فکر میکردم رانیا چون براش هیچی نگرفتیم کل راه را گریه کنه ، گریه نکرد ولی عوضش محمدحسین بخاطر اینکه واینسادیم تا اسباب باز...